حجتالاسلام والمسلمین حسن میلانی از جمله روحانیونی است که ورود عرفان و فلسفه را در فکر اسلامی بر نمیتابد و آن را جز گمراهی نمیداند. وی مولانا جلالالدین بلخی را شخصیتی معرفی میکند که افراد بیگانه، او را به فرهنگ اسلامی وارد کردهاند و بهواسطهی آن، فکر انحرافی را در دین ترویج میدهند. میلانی در این مصاحبه، علاوه بر اینکه انتقادات تندی بر ملای رومی و شمس تبریزی عنوان میکند، بر داعیهداران فلسفه و عرفان نیز خرده وارد میآورد. ایشان، تیغ تند انتقادات خود را به جانب مرحوم علامه طباطبایی و حسن زاده آملی نیز نشانه میرود. دیدگاه وی نسبت به مولوی و نگاه عرفانی را در این گفتوگو میخوانید.
- گفتوگو
- نسخهٔ چاپی
- ۱۸ دقیقه
- ۱,۲۱۰ دیدگاه
– در مورد مولوی در بین علما چه دیدگاههایی وجود دارد و موافقین و مخالفین وی چه کسانی هستند؟
در مورد مولوی دیدگاه اشخاص و علما در یک جهت است. هرچند ممکن است که اشعار مولوی مورد توجه قرار گرفته باشد. و یا به صورت «تقیه» به او توجه شده باشد. اما این بدان معنا نیست که عقاید مولوی مورد پذیرش علما باشد و یا مطابق قرآن باشد. در نتیجه دیدگاههای متفاوتی وجود دارد؛ که این دیدگاههای متفاوت ناشی از اعتقادات افراد است. به همین خاطر گمان نمیبرم در بین علما، شخصی باشد که توجه خاص تأییدی نسبت به عقاید و مطالب مولوی داشته باشد؛ هرچند ممکن است برخی از ویژگیهای او را تأیید کنند.
– اما برخی از علما نیز گرایش عرفانی دارند؛ مثل علامه جعفری که برای مثنوی شرح مفصلی هم نوشتهاند و برخی دیگر از علما که دیدگاه مثبتی نسبت به مولوی دارند؛ نظر شما در این مورد چیست؟
در بین علما افرادی که دیدگاه مثبت نسبت به مولوی دارند، بسیار اندک هستند. آقای جعفری خودشان فرموده بودند که من از نوشتن شرح مثنوی پشیمانم و ای کاش این وقت را برای تفسیر نهج البلاغه صرف میکردم. بعد از آن نوشتن شرح مثنوی توسط آقای جعفری، ایشان نقد مفصلی بر مثنوی هم زدند. مولوی آدمی بود وحدت وجودی؛ یعنی ضد فقه، ضد عقل، ضد شیعه و فردی که مثلاً ابن ملجم را تبرئه میکند و معتقد است که او آلت دست خداوند بوده و گناهی مرتکب نشده است و به همین خاطر هم خود علی بن ابیطالب(ع) میفرمایند من شفاعت ابن ملجم را میکنم.
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو/ زانک این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو فاعل، دست حق/ چون زنم بر آلت حق طعن و دق
لیک بی غم شو شفیع تو منم/ خواجه روحم نه مملوک تنم
– گرایشهای صوفیانه، فقه گریزانه و ضدشیعه مولوی و شمس را به اهل سنت نسبت دادهاند؛ نظر شما در این مورد چیست؟
در مورد مولوی و شمس تبریزی و افکار و کارهایشان، مقالهای وجود دارد که در شمارهی ۷ مجله سمات به چاپ رسیده است. یکی از آقایان مقالهای نوشت که شمس تبریزی همان امام زمان است و اینکه مولوی میگوید به خدمت شمس رسیدم، منظورش این بوده که به خدمت امام زمان رسیدم. ما در مقاله سمات سعی کردیم تا مقاله این شخص را نقد کنیم و همچنین بیان کنیم که شمس تبریزی، فرد منحط و بیسوادی بوده که در عرفیاتش هم مشکل داشته؛ چه برسد به عقایدش. مولوی نیز به تبع او اینگونه بوده است. مولوی در مورد توحید نظرات منحطی دارند. مثلاً شمس معتقد است تمام سورهی اخلاص که در مورد ذات خداست، در مورد مولوی تطابق دارد. آنان همچنین به وحدت وجود محض معتقدند و خلقت را قبول ندارند. در واقع عالم را تجلیات و امواج ذات خدا میدانند. در مورد نبوت نیز عقایدی دارند که گویا میخواهند شخصیت پیامبر را تخریب کنند و پیامبر اکرم را منحط جلوه دهند. در بحث امامت نیز به دفاع از خلفا میپردازند و از معاویه دفاع میکنند. مولوی و شمس به جبر محض ایمان دارند و معتقدند کسب جبر با ماست، فعلش را خداوند با ما خلق میکند و همان ادلهای را که فلاسفه در مورد جبر میآورند، ایشان دوباره بیان میکنند. آنان همچنین مثالهای رکیکی را بیان میکنند که بیشتر هدفشان شهوترانی است؛ نه رسیدن به زهد. در همین رابطه مثال معروفی وجود دارد؛ میگویند که شمس تبریزی از مولوی زن خواست، مولوی زنش را آورد؛ دختر خواست، دخترش را آورد؛ پسر خواست، پسرش را آورد. هدف از آوردن این مثال به اعتقاد آنان این است که اگر کسی قطب بود، باید نیازهایش برطرف شود و مرید از اینکه بخواهد خودش را در اختیار مراد قرار دهد، نباید ابایی داشته باشد. در واقع تصوف مخالف خدا و ائمه است. آنان همچنین نبوت و امامتی که از جانب خداوند و براساس ملاکهای عقل و متکی بر علم و عصمت باشد را قبول ندارند.
– مولوی شعری دارد با این تعبیر که :
هر که باشد از زنا و زانیان/ این بَرَد ظن در حق ربانیان
گر نبودی او نتیجه مرتدان/ کی چنین گفتی برای خاندان
گفته میشود که این ابیات در خصوص منکران خاندان اهل بیت(ع) گفته شده است. به این معنا که هر کس این خاندان را قبول ندارد را نسبت به زنا زاده میدهد. نظرتان در این مورد چیست؟
اگر چنین شعری که به مولانا نسبت داده شده، صحت داشته باشد ـ که البته بعید میدانم ـ باید گفت که آنان در عین حال که به جبر معتقدند ولی خودشان را جبری نمیدانند و این را به گروهی دیگر منتسب میکنند. تمام توجیهات در این امور هم وجود دارد؛ مثلاً چگونه مقام عثمان را بالا میبرد و او را مقدم بر علی بن ابیطالب(ع) میکند و مطاعن او را میپوشاند. مولانا و شمس نمیتوانند خلاف کتابهای اهل سنت نظری بدهند. در کتابهای اهل سنت هم بارها بیان شده که یا علی؛ دشمنان تو منافقند و… به همین خاطر مولوی و شمس هم نمیتوانند خلاف این نظر را ادعا کنند. لذا در عین حال که ابن ملجم را مقدم میدارند و توجیه میکنند، سخنان دیگری را هم بیان میکنند.
– به نظر جنابعالی از طریق عرفان نمیتوان به خدا رسید و عرفان لزوماً فقه ستیز است؟
کلمهی عرفان به لحاظ لغوی به معنای معرفت است؛ ولی در اصطلاح، عرفان تماماً مخالف مبانی عقلی و شرعی است. عرفان، فلسفه و تصوف در نهایت یک چیز است. خود این آقایان اعتراف میکنند برخی از کتبی که در حوزه در حال تدریس شدن است، چکیده و خلاصهی اصول و مبانی کتاب اسرار الآیات ملاصدراست و برخی دیگر معتقدند که کتاب اسرار ملاصدرا در واقع چکیدهی فصوص ابن عربی است که همهی اینها وقتی به ریشه برمیگردیم، نهایتاً یک چیز است. مثلاً آمده است که وقتی موسی از کوه طور آمد، برادرش با او دعوا کرد و میگفت چرا مردم را از گوسالهپرستی نهی کردی و تو دعوت به توحید را نمیدانی. همچین آمده که نوح بر ضلالت بوده و… . منتها در کتابهای بعدی مطالب پوشیدهتر بیان شده است. مثلاً در کتاب نهایه البدایه که در حوزه تدریس میشود، یازده مرحله را بیان میکند که همهاش غلط و نادرست است. مثلاً در اثبات اختیار، جبر را اثبات میکند و در اثبات حدوثِ عالم، اثبات عدم میکند. بعد در باب حادی العشر که میرسد و میخواهد واجب الوجود (خدا) را اثبات کند، بیان میکند که حقیقه الوجودی که اصالت دارد و عین عیان و حاق الواقع است و عینیت دارد (مثل زمین و آسمان و جن و انس، ماه و خورشید و جماد و…) واجب و در وجود بالذاتی هاست. در آخر هم میگوید که ما خالق و خدایی نداریم و همین عیانی که میبینید، واجب الوجود است. در حالیکه کمونیستها هم چنین اعتقادی دارند.
آقایانی که استاد فلسفه و عرفان هستند، قبل از اینکه وارد حوزه شوند، عقاید کلامی صحیح را یاد نگرفتند و لذا تعبیرات باطل را پذیرفتند و دو جنبهی شخصیتی دارند: یک جنبه از قرآن و حدیث و منبر و محراب دارند که مطابق شریعت است و جنبهای دیگر که از عرفان و فلسفه گرفتند و متوجه نیستند که باطل است. اما چرا متوجه نیستند که باطل است؟ بهخاطر اینکه آنان از صفرِ باطل شروع کردند و اکنون علامه باطل شدند. مثلاً فخر رازی آدم بیسوادی نیست ولی از همان ابتدا در راه باطل علامه شده است و مثلا آقای صمدی آملی یا حسنزاده…
این حرفها بدان معنا نیست که آقای طباطبایی کمونیست و یا دهری میباشند؛ ولی ایشان التفات ندارند در مورد آنچه یاد گرفتند. آن هم به این خاطر است که آقایانی که استاد فلسفه و عرفان هستند، قبل از اینکه وارد حوزه شوند، عقاید کلامی صحیح را یاد نگرفتند و لذا تعبیرات باطل را پذیرفتند و دو جنبهی شخصیتی دارند: یک جنبه از قرآن و حدیث و منبر و محراب دارند که مطابق شریعت است و جنبهای دیگر که از عرفان و فلسفه گرفتند و متوجه نیستند که باطل است. اما چرا متوجه نیستند که باطل است؟ بهخاطر اینکه آنان از صفرِ باطل شروع کردند و اکنون علامه باطل شدند. مثلاً فخر رازی آدم بیسوادی نیست ولی از همان ابتدا در راه باطل علامه شده است و مثلا آقای صمدی آملی یا حسنزاده که میفرمایند «همه اشیا کانالهای ذات خداست و حتی فرعون و موسی هم یکی هستند»؛ از آنجایی که این افراد اولین استادشان صوفی بوده و کلام را قبل از فلسفه نیاموختند، به استادشان به چشم یک آدم ماورایی نگاه میکردند؛ مثلاً از اول پیش آقای الهی قمشهای رفته و او را بهعنوان ولیّ خداوند و متصل به مبدأ قبول میکنند. بنابراین با این دیدگاه هر چه فرد علامهتر باشد از واقعیت دورتر است. این افکار و عقاید بعدها در تشیع آورده شده؛ ولی علامههای بزرگ ما چون شیخ مفید و شیخ طوسی و علامه حلی هیچگاه چنین عقایدی نداشتهاند و همیشه به تکفیر این عقاید پرداختهاند.
– منظور شما این است که اعتقاداتی که هم اکنون این آقایان دارند، پوشیده شدهی اعتقادات مولوی است و آنان سعی نکردند این عقاید را با عقل محصور کنند؟
خیر؛ بلکه صریحاً همان اعتقادات است. مثلاً فرض کنید داعشیها و وهابیها، عقاید یهودیهای ضد پیامبر را در قالب اسلام ارائه دادند و پیامبری را معرفی میکنند که هر گناهی را مرتکب میشود. تمام معارف انبیا مبنی بر حدوث عالم است؛ یعنی خدایی وجود داشته و دارد که دنیا را خلق کرده است؛ اما فلاسفه معتقدند که دنیا پرتو یا سایه و یا جزئی از ذات خداست. اما عرفا میگویند که عالمی وجود ندارد و همهچیز همان خداست. جالب این جاست که دست به کتابهای کلامی ما هم میزنند؛ مثلا کتابهای کشف المراد و شرح التجدید و …که کتابهای بسیار وزینی هستند؛ البته اگر اساتید به خوبی تدریس کنند. این کتابها اثبات حدوث عالم میکنند و ادلهی فلاسفه را میآورند و همه را رد میکنند؛ اما آقای حسنزاده در کتابش پاورقی میزند که «لیس له تواف فضل لم یکون حادثاً او قدیماً»؛ یعنی عالمی نداریم به جز خدا که بخواهیم از قدم آن بحث کنیم. این بحث کجا و احادیث ما کجا؟ و یا مثلاً بحث جدالبرانگیز جبر و اختیار انسان؛ که فلاسفه قائل به جبر اما علما قائل به اختیار هستند. اما این آقایان میگویند: «ما بحثی در مورد جبر و اختیار نداریم؛ چون انسانی وجود ندارد؛ در واقع انسان همان خداست و ما بحثی در مورد خدا نداریم». اینها عرفان را شرعی نکردند که این محال است؛ بلکه شریعت را تأویل کردند؛ البته مطابق با حرفهای فیلسوفان و صوفیان.
– روایتی وجود دارد مبنی بر اینکه اگر مؤمنی چهل روز گناه نکند، خداوند چشمههای معرفت و حکمت را به قلبش باز میکند. آیا میتوان مضامینی از این قبیل را در راستای عرفان آورد؟
خیر؛ چرا که عرفان اذکار و مضامین و عقاید مشخصی دارد؛ ولی در این روایت که بیان میکند اگر شخصی چهل روز گناه نکند چنین آثاری بر او مترتب میشود، اشتباه است. احدالناسی نمیتواند بگوید که من چهل روز گناه نکردم و خلوص داشتم؛ چراکه انسان بین خوف و رجاست و وظیفهاش دوری از گناه است و چنانچه این حرف را بزند، در واقع نشاندهندهی این است که به غرور افتاده و این ایمنی از مکر خداست. لذا تا قیامت که همهی افراد در محضر خداوند و ائمه حاضر و پذیرفته نشوند، نمیتوان چنین ادعایی کرد و هرکس که فکر کند پذیرفته شده است، به غرور و املا رسیده و این خطرناک است؛ مگر اینکه کسی که صاحب معجزه است ـ مثل پیامبر ـ بگوید که فلان شخص از اهل بهشت است. حال چنانچه شخص بگوید: «من در خواب دیدم که صاحب ولایت شدهام»، غلط است. در حالات بسیاری از علما آمده که به کشفیاتی رسیدند و اگر احساس میکردند که با شریعت همخوانی دارد، ادامه میدادند و اگر نه، ادامه نمیدادند. میگویند که شیطان ۹۹ در از خیر را به سوی تو باز میکند؛ ولی سرانجام تو را به یک شر مبتلا میکند. پس این بیانات در مورد ولایت، همه از روی غرور و جهل مرکب است و حرف این افراد، همان حرف فلاسفه و عرفا و مشی آنهاست. انحلال روح و بدن و مدت اختیاری و… همه از سوی صوفیان میباشد. این افراد گمان میکنند که اگر با یک عالم ماورایی و نامرئی ارتباط برقرار کنند، یعنی با خدا ارتباط برقرار کردند. در حالی که شیاطین در عالم نامحسوس و ماورایی هزاران برابر این عالم کار میکنند. شیطان اگر سعی میکند فردی را فاسد کند، هزاران برابر آن زحمت میکشد تا عالمی را فاسد کند. شاهکار شیطان، تحریف علماست. علما معتقدند که این مکاشفهها باطل است و این در حالی است که فکر میکنید حقیقت را دیدهاید. گفته میشود که شیطان نیز میتواند به معراج ببرد.
– منابعی که برای فهم دین وجود دارد، کدام است؟
منابع دین بر میگردد به کتاب و سنت. عقل و اجماع هم هر آنچه میگویند، مربوطِ به سنت است. طریق عقل و سنت متفاوت است؛ ولی اصلش یکی است و کتاب سنت برای عاقل حجت است.
– آیا متن قرآن را میتوان به کمک عقل دریافت یا حتماً باید به احادیث رجوع شود؟
آقای طباطبایی معتقد است سنیها به عترت بیتوجه شدند و شیعهها به سنت. این حرف، حرف بسیار خطرناکی است. این حرف را ماسونها و ضد دینها ساختند برای اینکه بگویند اسلام باطل است؛ شیعه و سنی باطل است؛ پس دیگر دینی باقی نخواهد ماند. علمای ما مفصل در علم اصول، به تبیین حدود حجت قرآن، حجت ظواهر (مادامی که امام معصوم آن را از ظاهرش برنگردانده باشد) پرداختهاند و علمایی چون شیخ طوسی خیلی زیبا در این مورد بحث کردهاند.
– بعضاً احساس میشود که حضرت عالی در مباحثتان آنقدر قضیه را محصور میکنید که نهایتاً به احادیث میرسد؛ آیا این چنین است و جایگاه عقل و یا قرآن تا حدودی تنگ میشود؟
روایات و احادیث ما، بالاترین و بهترین مطالب عقلی را نیز تبیین کردند و به ما یاد دادند و چون از معلمین معصوم صادر شدهاند، برای عقل ما راهبرند. اگر قرار است من با عقل خود دم خانهی ارسطو بروم، چرا دم خانهی امام معصوم نروم. در حالیکه معصومین بالاترین مطالب عقلی را در احادیث و روایات به ما گفتهاند و جایی برای بحث نگذاشتهاند. ولی اگر منظور شما این است ما آیه و روایتی را قبول کنیم که مخالف عقل است، باید گفت که ما اصلاً چنین آیه و روایتی نداریم؛ ولی اگر پذیرفتیم که آیه برخلاف عقل است، آن روایت دیگر پذیرفته نیست.
– از آنجایی که احادیث و روایات ما برای زمان صدر اسلام صادر شدهاند، معمولاً بر سر مصادیق آن در زمان حال، بحثهایی بهوجود میآید؛ مثلاً اگر بتوان با استفاده از روایاتی ساختار اقتصادی یک کشور را استخراج کرد، ممکن است بر سر مسائلی از این قبیل بحث و جدال بهوجود بیاید که آیا باید عین این احادیث، قوانینی را وضع کرد و یا فلسفه و حکمت احکام صدر اسلام را درک کرد و بر اساس آن، قانونگذاری کرد؟ و یا مثلاً طبق روایات، در سیرهی پیامبر، خود ایشان حاکم بودند و خودشان حکام سایر شهرها را منصوب میکردند؛ ولی الآن پس از چندین سال میخواهیم نوع حکومت را تعیین کنیم؛ حال باید نوع ساختار حکومتی یا اقتصادی جامعه چگونه باشد؟
از آنجایی که اسلام دینی جاودانه است، ائمه معصومین برای یک دوره خاص و با خصوصیاتی خاص، مطالبی را نفرمودهاند که ما نتوانیم حرف ایشان، حکم ایشان و وظایفمان را استخراج کنیم. ائمهی اطهار به نحو احسن تمام شرایط را فرمودهاند و نهایتاً به اصول اولیه میرسیم که خود اهل بیت(ع) این موارد را تبیین و تفسیر کردند. اما شاید منظور شما این باشد که آیا قرآن را باید به کمک روایات و احادیث درک کنیم و یا درک بهوسیلهی عقل هم ممکن است؟ اگر منظور شما از این سؤال این جمله باشد، در جواب باید گفت از آنجایی که عقل ما عقل مطلق از خطا نیست، تنها به عقل نمیتوان بسنده کرد؛ بنابراین دین را باید فهمید و عمل کرد و چون عقل خطا دارد؛ نمیتوان تنها به فهم، مکلف شد.
اما باز برگردیم به بحث مولوی.
همانطور که در شمارهی هفتم مجله سمات هم آوردیم، مولوی کسی است که مبلغین آن در همهی دورهها افراد خارجی بودند. این هم از آن جهت است که اگر بخواهند شخصیتی منحرف را بین ما جا بیندازند، کار دشواری است. پس به همین خاطر آنها فردی منحرف را از بین خودمان پیدا کردند و او را الگو کردند؛ مثلاً یک بحثی وجود دارد و آن اینکه مولوی و اصحابش ادعای خدایی دارند و خود را از مخلوقات نمیدانند. به شمس تبریزی گفتند: مولونا را چون شناختی؟ گفت: قول مولانا کن فیکون است. این غلط است. کن فیکون فقط خداست. دقت کنید خلقت یا من شیء است یا لا من شیء؛ مثل اینکه نانوا بخواهد از خمیر نان بپزد و یا اینکه بخواهد وجود ببخشد و از خود مایه بگذارد. وجود و موجود بر اساس ادله عقلی دو قسمت است: یکی ذات بدون اجزا و دیگری ذات دارای اجزا. ذات بدون اجزا، اجزایی ندارد که از خودش مایه بگذارد؛ ولی ذات متجزی همیشه از خودش مایه میگذارد؛ مثل ابر که از ذرات وجودی خودش باران میسازد. امیرالمؤمنین میفرمایند: به جز خداوند و ذات احدیت همهچیز متجزی است؛ به این معنا که اگر چیزی خلق کند، از خودش کم میشود. بنابراین اگر کسی گمان میکند که اهل بیت خالق عالماند یا باید گفت که اهل بیت متجزی هستند و مکان و زمان ندارند؛ مانند خدا؛ یا اینکه بگوییم از ذات خودش مایه گذاشته. مثلاً اینکه بگوییم امیرالمومنین(ع) ـ نعوذ بﷲ ـ از ذات خودش مایه گذاشته و زمین را خلق کرده، پس باید گفت تو هنگام راه رفتن روی علی پای میگذاری و اینگونه ـ نعوذ بﷲ ـ حیوانات هم میشوند جزئی از ذات اهل بیت.
– این نقلی را که از شمس آوردید، آیا به این معنی نیست که شمس خواسته تا شخصیت مولوی را به بهترین شکل توصیف کند و به همین خاطر هم شاید از چنین الفاظی استفاده کرده است؟
شخصیتی منحرفتر از شمس و مولانا نداریم. شمس در جایی از فعل مولوی میگوید: «کل یوم هو فی شأن»؛ یعنی در هر لحظه آفرینش دارد، بخشش دارد، خلقت دارد و… و این ویژگی خداوند را در مورد مولوی بهکار میبرد و باز راجع به صفت مولوی میگوید: «قل هو ﷲ احد». احدیت فقط مال خداست و حتی اهل بیت(ع) هم این ویژگی را ندارند؛ چون ویژگی متجزی دارند. احد یعنی جزء ندارد، زمان و مکان ندارد و… . در واقع باید به شمس گفت که تو اصلاً خدا را نمیشناسی که اینگونه از مولوی (بهجای خداوند) سخن میگویی. شمس راجع به ذات مولوی میگوید: «لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر»؛ فقط خداوند است که این ویژگی را دارد . حتی پیامبر اکرم و امام علی نیز مثل داشتند و اگر خداوند امثال این دو را خلق نکرده است، چون نخواسته است؛ نه اینکه نتوانسته است. همهی اینها نشان از این است که آنها هیچ از توحید نمیدانند. مولوی میگوید: «پیر من و مراد من/ درد من و دوای من/ فاش بگفتم این سخن/ شمس من و خدای من». باید به مولوی گفت که اگر شمس خدای توست، پس تو بتپرستی. «آن زعشق جان دوید و این ز دین/عشق کو و بیم کو، فرقی از این». منظور این است که ما اهل عشقیم؛ نه اهل خوف. این حرف از شیطان است و اینها به غرور و غفلت افتادهاند؛ چرا که از خدا ترسی ندارند و میپندارند که معصوم از گناه هستند. حتی معصومین هم میفرمایند ما از خداوند خوف داریم؛ «مردم را سخن نجات خوش نمیآید؛ سخن دوزخیان را خوش میآید»؛ منظور این است که مردم را از جهنم نترسان و بگذار خوش باشند؛ «لاجرم ما دوزخ را چنان بترسانیم که بمیرد از بیم». اینجا آقای شمس میخواهد جهنم را خاموش کند و این از غرور است که اینگونه سخن میگوید.
شمس در مورد روایت برخورد حضرت فاطمه(س) با آن شخص کور میگوید: «چون درآمد آن ضریر از در شتاب/عایشه بگریخت بهر احتجاب». او در واقع فضیلت حضرت فاطمه(س) را به عایشه نسبت میدهد و در مورد حضرت علی(ع) سعی دارد تا چنین قطبیتی را برای خودش و امثالش بسازد: «گفت پیغمبر علی را، که ای علی/ شیر حقی، پهلوانی، پردلی»؛ در اینجا میخواهد بگوید که علی پهلوان بود؛ ولی قطب رهبری که نبوده است؛ «لیک بر شیری مکن هم اعتمید/ اندرآ بر سایه نخل امید»؛ ای علی درست است که پهلوانی، ولی این کافی نیست و باید برای خودت پیری و پیغمبری پیدا کنی؛ «اندرآ در سایهی آن عاقلی/ کش نتاند برد از ره ناقلی/ ظل او در زمین چون کوه قاف/ روح او سیمرغ، بس عالی طواف/ گر بگویم تا قیامت نعت او/ هیچ او را مقطع و غایت مجو». در نهایت بیان میکند که امام علی(ع) هیچ قطبی برای هدایت ندارد: «چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو / همچو موسی زیر حکم خضر رو/صبر کن بر کار خضری بی نفاق/ تا نگوید خضر رو هذا فراغ / چون گزیدی پیر، نازک دل نباش/ سست و ریزیده چو آب و گل مباش».
لذا ابن سیرین در کتابش مینویسد: امر خلافت دایر شد بین اعلم و اکثر؛ آنکه عاقل تر است، باید خلیفه شود و اعلمتر باید وزیرش شود؛ مثلاً در آن قصه جعلی که نفس امام علی بر او غلبه کرد، هنگامی که همرزمش آب دهان به سوی او پرتاپ کرد، میگوید: «چون خدو انداختی بر روی من / نفس جنبید و تبه شد خوی من»؛ چگونه امام که قلبش وتر اراده الهی است، میتواند از روی هوای نفس کاری انجام دهد؟! «نیم بهر حق شد و نیمی هوا / شرکت اندر کار حق نبود روا»؛ به این معنا که هوای نفسش بر او غلبه کرد.
(شمس) میگوید پیامبر اهل نماز و روزه نبود و نماز و روزه را آورد، چرا که معتقد بود اگر اینها نباشد، مردم به دنبال غفلت میروند و ما که با خداوند مشغولیم دیگر به نماز و روزه نیازی نداریم؛ میگوید گرسنگی و روزه تو را از خدا غافل میکند، پس دیگر روزه نگیر. میگوید: «بدعت اولیای حق به مثابهی سنت انبیاست»؛ یعنی بدعت در دین، مثل سنت انبیاست.
در مورد روایتی که پیامبر اسلام میفرمایند: «اصحاب من چو کشتی نوح هستند»، مولانا میگوید: «گفت پیغمبر که من / همچو کشتی ام به طوفان زمن/ ما و اصحابیم چو کشتی نوح / هرکه دست اندر زند یابد فتوح».
آقای حسن زاده در کتاب تفسیر قرآن به قرآن، به نقل از پیامبر اکرم میگوید: برای تفسیر به اصحاب من رجوع کنید. میپرسند اصحاب کیستند؟ میفرمایند: اهل بیت(ع). ولی ایشان متأسفانه اهل بیت را در این روایت حذف میکنند: «در پی خورشید وحی آن مه دوان / آن صحابه در پیاش چون اختران / ماه میگوید که اصحاب نجوم/ للسری قدوه و للطاغی رجوم».
از شمس نقل میکنند که شمس بر خاندان پیامبر میگریست و ما بر وی میگریستیم. در واقع در اینجا نیز منظور تمسخر افرادی است که بر خاندان پیامبر گریه میکنند و همچنین افرادی که برای مردگان گریه میکنند؛ چرا که معتقد بودند برای فردی که به خدا پیوسته نباید گریه کرد. اگر این افراد چنین اعتقادی دارند، پس چرا برای عثمان عزاداری میکنند و پس از مرگش هم خونخواهی کردند؟! اینجا مشخص میشود که این افراد ناصبی هستند. «کی توان با شیعه گفتن از عمر/ کی توان بربط زدن در پیش کر»؛ اینجا هم میخواهد بیان کند که شیعیان به شدت افرادی هستند متعصب. «من همی گویم بر او جف القلم»؛ به این معنا که قضا و قدر وجود دارد و هرچه اتفاق میافتد، دست ما نیست و خداوند است که قضا و قدر را تغییر میدهد. به همین خاطر هم امام علی(ع) به ابن ملجم گفت که من هیچ دشمنی با تو ندارم؛ چرا که تو آلت دست حق بودی و من از تو بغضی ندارم و حتی تو را نیز شفاعت میکنم: «هیچ بغضی نیست از جانم ز تو/ زانکه این را من نمیدانم ز تو/ عالم حقی تو فاعل دست حق/ کی زنم بر آلت حق طعن و دق / لیک بی غم شو شفیع تو منم/ خواجهی روحم نه مملوک تنم». ولی اینجا اشتباهی وجود دارد و آن اینکه اگر آلت دست خداوند بوده است که دیگر به شفاعت نیازی ندارد.
– از آنجایی که زبان شعر زبان خیال است، آیا فکر نمیکنید ممکن است هدف از بیان این اشعار، بیان رحمانیت خداوند باشد؟ آیا الفاظ به جهت مبالغه و اغراق و برای زیبایی آورده نشدهاند؟
شعر دو حالت دارد؛ ممکن است که فقط مناظر زیبا را توصیف کند و یا ممکن است فلسفه را به شکل شعر آورده باشد؛ مثل کتاب سبزواری. مولوی حق ندارد بهوسیلهی تحریف عقاید و القای اعتقادات غلط به شعرش زیبایی ببخشد. «خلق حق اعمال ما را موجد است»؛ یعنی حتی شراب خوردن ما هم جبری است و فعل ما را خداوند ایجاد کرده: «گفت آدم که ظلمنا نفسنا / او ز فعل حق نبد غافل چو ما». اینکه ما بخواهیم گناهانمان را از باب خداوند بدانیم و از روی ادب بگوییم که ما گناه را انجام دادیم، هم کفر است و هم خارج از عقل. «در گنه او از ادب پنهانش کرد / زان گنه بر خود زدن او بربخورد / بعد توبه گفتش ای آدم نه من/ آفریدم در تو آن جرم و محن»؛ مولوی در اشعارش ذکر کرده که خداوند فرموده است که من گناهان را به وسیلهی شما خلق کردم؛ ولی چون تو از باب ادب آن را بر عهده میگیری، من تو را میبخشم. سپس او از فرعون دفاع میکند و… . خلاصه این که معتقد است دنیا از ذات خداست و همهی اتفاقات نیز از اوست.
آقای حسنزاده هم گفتند که شمر و امام حسین(ع)، همچو امواج دریا و برحسب قضا و قدر در این دنیا جنگیدند؛ ولی هر دو در آخر از دریا هستند و از یک چیزند؛ پس دعوایی نباید وجود داشته باشد. «ما که باشیم که تو ما را جان جان / تا که ما باشیم با تو در میان»؛ در واقع همهی ما از ذات خدا هستیم و هیچ دوئیت و دعوایی وجود ندارد و هستی جهان و اعمال ما نیز از ذات خداست و خداوند هم بینهایت است. بعد دوباره در قصهی حلاج می گوید: «چون قلم در دست غداری بود/ بی گمان منصور بر داری بود/ چون سفیهان راست این کار و کیا/ لازم آمد یقتلون الانبیاء»؛ در واقع او از منصورحلاج که ادعای خدایی داشت و ملحد و جادوگر بود، دفاع میکند و میگوید اعدام او کار اشتباهی بود؛ چراکه همهی ما از ذات خداوندیم.
پس دعوت انبیا برای همین است که «ای بیگانه به صورت تو جز منی / از من چرا بیخبری/ بیا ای جزو ز من بی خبر مباش». اگر ما از خدا هستیم؛ پس یعنی خدا نیز جسم دارد و خدا خودش را وارد جهنم و بهشت میکند. اصول و معارف را شمس با این اشتباهات فاحشش زیر سؤال میبرد. در دیباچهی پنجم دفتر مثنوی هم آورده شده است که «چون رسیدی به مقصود،آن حقیقت است و جهت این گفتهاند لو ظهرت الحقایق، بطلت الشرایع»؛ به این معنا که بعد از اینکه ما به این حقیقت رسیدیم که جزیی از خداوند هستیم، دیگر نماز و روزهای به کار نیست و اینکه گفتیم زنا و لواط انجام نده، به این خاطر بوده که به حقیقت برسی که جزئی از خدا هستی؛ حال که به این حقیقت رسیدی هر کاری جایز است. «صوفهای گشته است بهر این لئام / الخیار و اللواط والسلام». صوفیانی که جوانان را در طول شبهای دراز به خانقاهها میبردند و عقاید مزخرف را به آنان القا میکردند، حتما لواطی هم صورت میگرفته؛ در حالی که شعرهای شهوتانگیز و اسمای ثلاثه را هم بارها و بارها میخواندند. و یا این مثال که میگوید شریعت همانند آموختن علم طب است و چنانچه آن را یاد بگیری از بیماریها رهایی مییابی و دیگر نیازی به خوردن داروها نیست و یا به عبارتی، چون به حقیقت و تصوف رسیدی، دیگر به علم و حتی قرآن هم کاری نداشته باش؛ در حالیکه پیامبر میفرمایند: طلب علم واجب است.
بعد استاد شمس تبریزی در پاسخ شیخ اوحدالدین کرمانی از او میخواهد تا در بغداد بماند: «گفت روزی چه باشد اگر با ما باشی؟ گفت به شرط آنکه با ما بنشینی و آشکارا شراب بخوری پیش مریدان و من نخورم. گفت تو چرا نخوری؟ گفتم تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت». بعد در مورد عبادات میگوید: «شیوهی عبادات مهم نیست؛ بلکه به نیات نظر دارد». نماز هم نخوانی مهم نیست؛ نیت و سماع را که انجام دهی کافی است.
میگوید پیامبر اهل نماز و روزه نبود و نماز و روزه را آورد، چرا که معتقد بود اگر اینها نباشد، مردم به دنبال غفلت میروند و ما که با خداوند مشغولیم دیگر به نماز و روزه نیازی نداریم؛ میگوید گرسنگی و روزه تو را از خدا غافل میکند، پس دیگر روزه نگیر. میگوید: «بدعت اولیای حق به مثابهی سنت انبیاست»؛ یعنی بدعت در دین، مثل سنت انبیاست. مولانا و شمس تا آخر عمر به سماع و رقص و جلسات مختلط زنانه و مردانه مشغول بوده و همهی اینها بیانگر عقاید اشتباه مولوی و شمس تبریزی است.