همسرم در خواست طلاق داشت و می خواست برود به ارومیه در انجا زندگی کند با فامیلهایش! من فکر کردم جدی نیست لذا گفتک باید مهریه ات را ببخشی! گفت می بخشم اضافه هم می دهم ولی پسرمان را از من نگیر! گفتم باشه. یک روز که به درخانه آمدم دیدم زنم با یک دسته پول دم در ایستاده و آن را به سمت من پرت کرد و پسرم هم با خشم در را بست هرچه گفتم من شوخی کردم قبول نکردند. بعد از انجا اثاث کشی کردند و گم شدند. هرچه با فامیلهای مشترک هم تماس می گرفتم یا رد تماس بود یا می گفتند خبر ندارند. یا می گفتند رفته خارج! اما گویا با پسرجوانی اشنا بوده و ازدواج کرده بود و با او به صوفیان رفته بود. من بارها کس پسرم را به مطبوعات دادم و تلفن نوشتم ولی خبری نشد. پیاده تمام خیابانهای ارومیه را گشتم ولی هیچ اثری پیدا نکردم حتی یکبار خواهرش(خاله پسرم) گفت رفتند مشهد و ساکن شدند! این بار کارم گشتن تمام خیابانهای شهر مشهد شده بود. اما اثری نبود. من البته قبلا ازدواج کرده بودم و دو دختر هم داشتم ولی فامیلها مسخره ام می کردند و همیشه مرا می دیدند از روی دلسوزی می گفتند خدا به توهم پسر بدهد! و بر سر همین اختلافمان شده بود و دخترها پیشم بودند. و همسر قبلی هم ازدواج کرده بود ودو فرزند دختر و پسر داشت. لذا رجوع به قبلی هم امکان نداشت و مادرم فرصت را غنیمت شمرد و گفت این بار باید به حرف من گوش کنی و رفت و یکی از دختران روستا را که از خانواده قهر کرده بود و به تهران آمده بود برایم خواستگاری کرد. و از او هم صاحب سه پسر شدم. و این بخاطر ان اهمیت داشت که طعهنه می زدند شاید پسر اولم از من نباشد! و من دختر زا هستم. ولی حالا ۴پسر داشتم و ۲دختر خدا را شکر. در گیرو دار زندگی بودیم که یک نفر زنگ زد و به همکارم آدرسی داد و گفت پسرم ازدواج کرده و صاحب نوه شده ام . من بلافاصله به آدرس فوق رفتم و در ارومیه پیدا کردم. در را باز نمی کردند ناچار از بالای در فریاد زدم من فقط می خوام ببینم! بعد از چند دقیقه دختر دم در امد و شناسنامه اش را نشان داد و گفت ما با هم ازدواج کردیم! من هم مبلغ جزئی که پیشم بود به آنها دادم بعنوان قبولی ازدواج و کمی هم با ماشین آنها رفتم داخل شهر گشتیم و من به تهران برگشتم! تا اینکه بمن زنگ زدند و گفتند همسرم فوت کرده! فوری خودم را رساندم. پسرم گفت: وقتی با پژو۲۰۶از تهرانی می امدند، نزدیک شبستر زیر تریلی می رود و کشته می شود. و ماشین هم هنوز در پاسگاه توقیف است. با هم به باغ رضوان رفتیم و برایش طلب امرزش کردم و نوه ام را بوسیدم و از انها خواستم به تهران بیایند و با ما زندگی کنند. ولی پسرم نپذیرفت. بعد چندسال گفتند از هم جدا شدند و عروسم با نوه ام به تهران خ دولت نرد مادرشان برگشتند. و پسرم هم با یک نفر دیگر عروسی کرده و صاحب خانه هم شده است. با کمک مدیر مدرسه نوه ام را ملاقات کردم. ولی مادرش فهمید وگفت نباید به او نزدیک شوم. دادگاه شکایت کردم و گفتم من ولی قهری او هستم. ولی او در دادگاه گفت پسر نزد من نیست نزد پدرش در ارومیه است! تا اینکه یک روز با مهربانی به من زنگ زد گفت یک کاری برایم بکن! می خواهم عماد را ببرم عمان پدرش ۵۰میلیون می خواد. ولی شما بیاید امضا کنید قبول می کنند. بدون یک ریال دریافتی امضا کردم. اما برای ملاقات بعدی همان تندی را داشت. بعد بقول خودشان از دست من اثاث کشی کردند و رفتند جای دیگر با کمی کوشش در پردیس تهران پیدا کردم. در زده و وسال کردم منزل حسینی هست؟ عروسم گفت نه! من برگشتم که خواهرش در را باز کرد و بدو بیراه گفت و مرا دنبال کرد. و من برگشتم . چند باری نوه ام زنگ زد و گفت تو قاتل مادر بزرگمی! تا اینکه یک احضاریه دستم رسید که من آنها تهدید به قتل کرده ام! و اسمس هم داده ام. دادگاه با اینکه من حضور داشتم عدم حضور زد و مرا محکوم به ۶ماه حبس و ۱۵میلیون جریمه نمود. اعتراض کردم، تجدیدنظر فقط زندان را حذف کرد.
When the grandson becomes an enemy!
My wife wanted a divorce and wanted to go to Urmia to live there with her family! I thought it was not serious, so you should give your dowry! He said, “I forgive, I will give more, but don’t take our son from me!” I said ok. One day, when I came home, I saw my wife standing at the door with a bundle of money and threw it at me, and my son closed the door angrily. After that, they moved furniture and got lost. Whenever I called the joint families, the call was either rejected or they said they did not know. Or they said he went out! But it seems that he had known and married a young man and had gone to Sufiyan with him. I gave my son’s name to the press and called many times, but there was no news. I searched all the streets of Urmia on foot, but I didn’t find any traces, even once his sister (my son’s aunt) said that they went to Mashhad and settled! This time I had to search all the streets of Mashhad. But there was no effect. Of course, I was already married and had two daughters, but my family made fun of me and they always saw me and said out of compassion that God would give me a son! And we had a disagreement over this and the girls were in front of me. And the previous wife was also married and had two children, a girl and a boy. Therefore, it was not possible to refer to the previous one, and my mother seized the opportunity and said that this time you should listen to me and went and proposed to one of the girls from the village who had angered the family and came to Tehran. And I had three sons from him. And this was important because they teased that my first son might not be mine! And I am a girl. But now I had 4 sons and 2 daughters, thank God. We were in the middle of life when someone called and gave an address to my colleague and said that my son is married and I have a grandchild. I immediately went to the above address and found it in Urmia. They wouldn’t open the door, I had to shout from the top of the door, I just want to see! After a few minutes, the girl came to the door and showed her birth certificate and said we are married! I also gave them the small amount that I had in front of me as an acceptance of marriage and I also went a little in their car, we went around the city and I returned to Tehran! Until they called me and said that my wife died! I immediately reached myself. My son said: When they were coming from Tehran with a Peugeot 206, he would go under a trailer near Shabestar and be killed. And the car is still impounded at the police station. We went to Rezvan Garden together and I asked for his forgiveness and kissed my grandson and asked them to come to Tehran and live with us. But my son did not accept. After a few years, they said they separated and my daughter-in-law and my granddaughter returned to Tehran, Dolat Nard, their mother’s house. And my son got married to another person and got a house. I met my grandson with the help of the school principal. But his mother understood and said that I should not approach him. I complained to the court and said that I am his legal guardian. But he said in court that the boy is not with me, he is with his father in Urmia! Until one day he kindly called me and said to do something for me! I want to take Emad to Oman, his father wants 50 million. But you come and sign, they will accept. I signed without receiving a single rial. But he had the same intensity for the next meeting. Then, according to their own words, they took the furniture from me and left. I found another place with a little effort in the Tehran campus. I knocked on the door and asked, is it Hosseini’s house? My daughter-in-law said no! I turned back when his sister opened the door and told him to go astray and followed me. and i came back How many times my grandson called and said that you are the murderer of his grandmother! Until I received a summons that they threatened to kill me! And I have also sent SMS. Although I was present, the court did not appear and sentenced me to 6 months in prison and a fine of 15 million. I protested, the appeal only removed the prison.
عندما یصبح الحفید عدوا!
أرادت زوجتی الطلاق وأرادت الذهاب إلى أورمیه لتعیش هناک مع عائلتها! ظننت أنها لیست خطیره ، لذا علیک أن تعطی مهرک! قال: أسامح ، سأعطی أکثر ، لکن لا تأخذ ابننا منی! قلت حسنا. ذات یوم ، عندما عدت إلى المنزل ، رأیت زوجتی تقف عند الباب ومعها حزمه من المال وألقتها نحوی ، وأغلق ابنی الباب بغضب. بعد ذلک ، نقلوا الأثاث وضلوا. کلما اتصلت بالعائلات المشترکه ، تم رفض الاتصال أو قالوا إنهم لا یعرفون. أو قالوا خرج! لکن یبدو أنه عرف وتزوج شابا وذهب معه إلى سفیان. أعطیت اسم ابنی للصحافه واتصلت به عده مرات ، لکن لم تکن هناک أخبار. فتشت جمیع شوارع أورمیه سیرًا على الأقدام ، لکننی لم أجد أی أثر ، حتى مره واحده قالت أخته (عمه ابنی) إنهم ذهبوا إلى مشهد واستقروا! هذه المره اضطررت إلى البحث فی جمیع شوارع مشهد. لکن لم یکن هناک تأثیر. بالطبع ، کنت متزوجه ولدی ابنتان ، لکن عائلتی کانت تسخر منی وکانوا یروننی دائمًا ویقولون من باب الشفقه أن الله سیعطینی ولداً! وکان لدینا خلاف حول هذا وکانت الفتیات أمامی. والزوجه السابقه کانت متزوجه ولدیها طفلان ، بنت وصبی. لذلک ، لم یکن من الممکن الرجوع إلى السابقه ، واغتنمت والدتی الفرصه وقالت إنه هذه المره یجب أن تستمع إلی وتذهب وتقدمت بطلب لإحدى الفتیات من القریه التی أغضبت الأسره وجاءت إلى طهران . وکان لی ثلاثه أبناء. وکان هذا مهمًا لأنهم سخروا من أن ابنی الأول قد لا یکون ابنی! وانا فتاه. ولکن الآن لدی ۴ أبناء وبنتان ، الحمد لله. کنا فی منتصف العمر عندما اتصل أحدهم وألقى خطابًا على زمیلی وقال إن ابنی متزوج ولدی حفید. ذهبت على الفور إلى العنوان أعلاه ووجدته فی أورمیه. لم یفتحوا الباب ، کان علیّ أن أصرخ من أعلى الباب ، أرید فقط أن أرى! بعد دقائق ، جاءت الفتاه إلى الباب وأظهرت شهاده میلادها وقالت إننا متزوجون! کما أعطیتهم المبلغ الصغیر الذی کان لدیّ أمامی کقبول للزواج وذهبت قلیلاً فی سیارتهم ، تجولنا فی المدینه وعدت إلى طهران! حتى اتصلوا بی وقالوا لی أن زوجتی ماتت! وصلت إلى نفسی على الفور. قال ابنی: عندما کانوا قادمین من طهران بسیاره بیجو ۲۰۶ ، کان ینزل تحت مقطوره بالقرب من شبستار ویقتل. ولا تزال السیاره محجوزه فی قسم الشرطه. ذهبنا إلى حدیقه رضوان معًا وطلبت العفو منه وقبلت حفیدی وطلبت منهم القدوم إلى طهران والعیش معنا. لکن ابنی لم یقبل. بعد بضع سنوات ، قالوا إنهما انفصلا وعادت زوجه ابنی وحفیدتی إلى طهران ، دولات نارد ، منزل والدتهما. وتزوج ابنی من شخص آخر وحصل على منزل. قابلت حفیدی بمساعده مدیر المدرسه. لکن والدته فهمت وقالت لا ینبغی أن أقترب منه. اشتکیت للمحکمه وقلت إننی ولی أمره. لکنه قال فی المحکمه إن الصبی لیس معی ، إنه مع والده فی أورمیه! حتى ذات یوم اتصل بی وقال لی أن أفعل شیئًا من أجلی! أرید أن آخذ عماد إلى عمان ، والده یرید ۵۰ ملیون. لکنک تأتی وتوقع ، سیقبلون. لقد وقعت دون أن أحصل على ریال واحد. لکن کان لدیه نفس الحده للاجتماع المقبل. بعد ذلک ، وفقًا لکلماتهم الخاصه ، أخذوا الأثاث منی وغادروا ، ووجدت مکانًا آخر بجهد بسیط فی حرم طهران. طرقت الباب وسألت هل هو بیت حسینی؟ قالت زوجه ابنی لا! عدت إلى الوراء عندما فتحت أخته الباب وطلبت منه أن یضل ویتبعنی. وعدت کم مره اتصل حفیدی وقال إنک قاتل جدته! حتى استلمت استدعاء بأنهم هددونی بقتلی! وقد أرسلت أیضًا رسائل نصیه قصیره. على الرغم من أننی کنت حاضرًا ، إلا أن المحکمه لم تمثُل وحکمت علیّ بالسجن ۶ أشهر وغرامه قدرها ۱۵ ملیونًا. اعترضت ، الاستئناف أزال السجن فقط.
Nəvə düşmən olanda!
Həyat yoldaşım boşanmaq istəyirdi və ailəsi ilə birlikdə Urmiyəyə getmək istəyirdi! Düşündüm ki, ciddi deyil, ona görə də cehizini ver! Dedi ki, bağışlayıram, daha çox verərəm, amma oğlumuzu məndən alma! dedim tamam. Bir gün evə gələndə gördüm ki, həyat yoldaşım bir bağlama pulla qapıda dayanıb üstümə atdı, oğlum hirslə qapını bağladı. Bundan sonra mebelləri köçürüb və azıblar. Nə vaxt müştərək ailələrə zəng etsəm, ya zəng rədd edildi, ya da bilmədiklərini dedilər. Ya da dedilər ki, çıxıb getdi! Amma deyəsən, o, bir gənclə tanış olub, onunla ailə həyatı qurub, onunla birlikdə Sufiyanın yanına gedib. Oğlumun adını mətbuata verdim, dəfələrlə zəng vurdum, xəbər olmadı. Urmiyanın bütün küçələrini piyada axtardım, heç bir iz tapmadım, hətta bir dəfə bacısı (oğlumun bibisi) Məşhədə gedib yerləşdiklərini demişdi! Bu dəfə Məşhədin bütün küçələrində axtarış aparmalı oldum. Amma heç bir təsiri olmadı. Təbii ki, mən artıq evli idim, iki qızım var idi, amma ailəm məni ələ salırdılar və həmişə məni görüb şəfqətdən deyirdilər ki, Allah mənə oğul verəcək! Və bununla bağlı fikir ayrılığımız oldu və qızlar qarşımda idi. Və əvvəlki arvadı da evli idi və bir qız və bir oğlan iki övladı var idi. Ona görə də əvvəlkinə istinad etmək mümkün olmadı və anam fürsətdən istifadə edib dedi ki, bu dəfə mənə qulaq asın və gedib ailəni qəzəbləndirən və Tehrana gələn kənd qızlarından birinə evlilik təklif etdi. . Mənim ondan üç oğlum var idi. Və bu vacib idi, çünki onlar mənim birinci oğlumun mənim olmaya biləcəyinə sataşdılar! Mən isə qızam. Amma indi Allaha şükür 4 oğlum, 2 qızım oldu. Həyatın ortasında idik ki, bir nəfər zəng edib həmkarıma ünvan verib dedi ki, oğlum ailəlidir, nəvəm var. Dərhal yuxarıdakı ünvana getdim və Urmiyada tapdım. Qapını açmazdılar, qapının üstündən qışqırmalıydım, sadəcə görmək istəyirəm! Bir neçə dəqiqədən sonra qız qapıya gəldi və doğum şəhadətnaməsini göstərdi və dedi ki, biz evliyik! Mən də nikahın qəbulu kimi qabağımda olan cüzi məbləği verdim və onların maşınında da bir az getdim, şəhəri gəzdik və Tehrana qayıtdım! Ta ki, mənə zəng edib arvadımın öldüyünü deyənə qədər! Dərhal özümə çatdım. Oğlum dedi: Onlar “Peugeot 206” ilə Tehrandan gələndə Şəbüstər yaxınlığındakı qoşqu altına girər və öldürülərdi. Və avtomobil hələ də polis bölməsində saxlanılır. Birlikdə Rezvan bağına getdik və mən ondan bağışlanma diləyib nəvəmi öpdüm və Tehrana gəlib bizimlə yaşamalarını xahiş etdim. Amma oğlum qəbul etmədi. Bir neçə ildən sonra ayrıldıqlarını dedilər və gəlinim və nəvəm Tehrana, Dolat Narda, analarının evinə qayıtdılar. Oğlum isə başqa adamla evləndi, ev aldı. Məktəb direktorunun köməkliyi ilə nəvəmlə görüşdüm. Amma anası başa düşdü və dedi ki, ona yaxınlaşmamalıyam. Məhkəməyə şikayət etdim və dedim ki, onun qanuni qəyyumunam. Amma məhkəmədə dedi ki, oğlan mənim yanımda deyil, Urmiyada atasının yanındadır! Ta ki, bir gün o, mehribanlıqla mənə zəng edib dedi ki, mənim üçün bir şey et! Emadi Omana aparmaq istəyirəm, atası ۵۰ milyon istəyir. Amma siz gəlib imzalayırsınız, qəbul edəcəklər. Bir rial almadan imza atdım. Amma növbəti görüş üçün də eyni intensivliyə sahib idi. Sonra öz dediklərinə görə mebelləri məndən alıb getdilər.Tehranın kampusunda bir az səylə başqa yer tapdım. Qapını döyüb soruşdum ki, Hüseyninin evidir? Gəlinim dedi ki, yox! Bacısı qapını açıb ona yoldan çıx deyərək arxamca gələndə geri döndüm. və mən qayıtdım Neçə dəfə nəvəm zəng edib dedi ki, sən onun nənəsinin qatilisən! Ta ki, məni ölümlə hədələdikləri barədə çağırış alana qədər! Mən də SMS göndərmişəm. Orada olsam da, məhkəmə gəlmədi və mənə ۶ ay həbs və ۱۵ milyon cərimə kəsdi. Mən etiraz etdim, müraciət yalnız həbsxananı götürdü.
