خانه / تمدن پژوهی / پلاژ مهربانی

پلاژ مهربانی

نام قصه :پلاژ مهربانی

فریاد پیرمردی که روی نیمکت، تو ساحل نشسته بود بلند شد، مردی سالخورده با چهره ای سیاه و پرچین و چروک .
داد زد: اهای دختر تو اب چکار میکنی بیا بیرون ببینم
دخترکی ۴ ساله داخل اب نشسته بودو از موج سواری لب ساحل لذت میبرد . دستی به موهای طلایی خرگوشیش کشید و با چشمان درشت و مشکیش به پیرمرد نگاهی کرد وبعد بی توجه به اب بازیش ادامه داد .
پیرمرد وقتی دید دختر کوچولو به حرفش توجه نمیکنه ، رفت سراغشو به اصرار مجبور کرد که از اب بیرون بیاد .
دختر عصبانی شده بود و با اخم به پیرمرد نگاه میکرد.
پیرمرد گفت : اسمت چیه ؟ پدرمادرت کجان ؟
دختر کوچولو همونجور که اخم کرده بود متوجه شد از اعضا خانواده کسی پیشش نیست ،
کمی نگران شد و نمیدونست چه جوابی باید به پیرمرد بده
پیرمرد هر چه سوال کرد، دخترک فقط سکوت کرد.
دیگه خسته شد ودست دختر رو به زور گرفت و بسمت میزی که در ساحل قرار داشت برد
کنار میز دو مرد جوان نشسته بودند و یک تفنگ شکاری روی میز بود.
پیرمرد ماجرای پیدا کردن دختر را تعریف کرد
دختر کوچولو با دیدن تفنگ به یاد فیلمهای جنگی که با برادر بزرگش به سینما میرفت افتاد.
به یاد فرار از تیررس گلوله ها و جنگ بین گروههای مختلف افتاد.
همونجور که پیرمرد مشغول صحبت کردن بود، دختر طراحی فرار از مسیر دشت ها رو میکشید که در همون موقع یکی از جوونها جلو اومد و دستی به سرش کشید و با نگاه محبت آمیزی ترس و اضطراب رو از دختر کوچولو دور کرد .
رو به دختر کرد وگفت : چه موهای بلند و زیبایی داری .چقدر طلایی و درخشان هستند
دخترک که موهاشو خیلی دوست داشت گفت : اره خوشگلن تو افتاب برق میزنند
و هر دو خندیدند
پسرجوان گفت: من اسمم رضا ، تو اسمت چیه ؟
دختر ک کمی ارام شده بود گفت : ماریا
رضا لبخندی زد و گفت اسمتم مثل خودت قشنگه
دست ماریا کوچولو رو گرفت و برد به همونجایی که پیداش کردند
رضاگفت : ماریا جون ازت میخوام خوب نگاه کنی بگی خونتون کدوم طرفه؟
.حتما الان مامان بابات دارن گریه میکنند ک تو پیششون نیستی .
ماریا نگاهی به اطراف کرد
سمت راست، انتهای دور، خیلی شلوغ بود و اون یادش میومد که نباید اون همه ادم کنار خونشون باشن .برای همین سمت چپ رو به رضا نشون داد
رضا به دوستش و پیرمرد گفت : من و ماریا جون میریم تا پدر و مادرشو پیدا کنیم
هر جایی که مسافرها بودند، رفتند ولی خانواده ماریا اونجا نبودند.
آفتاب در حال غروب کردن بود که به پاسگاه رسیدند
وارد حیاط شدند ، انواع درخت اونجا کاشته شده بود.رضا مشغول صحبت با جناب سروان شدو متوجه ترس ماریا از درختان توی پاسگاه نشد .درختها شبیه همون درختانی بودند که در فیلم جنگ سرخپوستان و سفید پوستان دیده بود !
صحنه های فیلم جلو چشمان ماریا رژه میرفت و ترس تمام وجودشو گرفت ولی با بودن رضا ترس معنی نداشت
جناب سروان نزدیک ماریا شد و گفت : سلام دختر گلم الان دیگه شب شده . بهتر امشب پیش ما بمونی و فردا تو رو به خانواده ات تحویل بدیم
با شنیدن این حرف ماریا با صدای بلند و گریه کنان داد زد : میخوای امشب منو تن درخت ببندی ؟ میخوای جلوم اتیش روشن کنی و …
رضا عصبانی ماریا رو بغل کرد و گفت : ماریا جون اصلا نمیزارم اینجا بمونی پیش خودمی نگران نباش. خودم میبرمت
رو به سروان گفت : از صبح این بچه با من بود ی قطره اشک هم نریخت چجوری دلت اومد بترسونیش ؟
سروان گفت : من که چیزی نگفتم خودش گریه کرد
رضا عصبانی با ماریا از پاسگاه بیرون اومد ، با ادرسی که از جناب سروان گرفته بود ،ماریا رو به خانواده اش رسوند
خبر پیدا شدن ماریا تو کل پلاژ پخش شد.
مادر با گوشه ی روسری اشکهایش را پاک کرد و دخترکوچولوشو محکم در اغوشش فشرد. دستی روی موهای صاف و بلند ماریا کشید واونو برد یه گوشه ای
پدر گفت :کجا میبریش
مادر گفت: میریم تو پلاژ مهربونی تا دست هیچ دریایی به ما نرسه ،حتی همین دریای دوست داشتنی

✍️#ماریا_صفایی
۱۱ تیر ماه ۱۴۰۱

پیج اینستا :Mariya.s.gh.54

https://t.me/joinchat/Z17IOeT0YNtkMThk

درباره‌ی ماهین نیوز

پایگاه خبری تحلیلی بین المللی ماهین نیوز صاحب امتیاز و ومدیر مسئول : سید احمد حسینی ماهینی شماره مجوز 92/23363 وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تلفن 02136878594همراه09120836492 و 09190883546 طرح از غزنه تا غزه توسط احمد ماهینی کاندیدای ریاست جمهوری امریکا

حتما ببینید

دیپلماسی رو به جلو

دیپلماسی رو به جلو کاری که میدان، باید انجام می داد، بخوبی انجام شد و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *