چند خاطره ی طنزآمیزِ زنده یاد عمران صلاحی از برخی شاعران و نویسنده گانِ معاصر به نقل از کتابِ ” کمالِ تعجب” بخشِ یکم.
🔸معین:
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت:
یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین شش صد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدیِ معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معینِ خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.😳😊
🔸انبر دست:
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت:
جلد چندمش را می خواهید؟!😳😊
🔸مقدمه:
احمدرضا احمدی می گفت:
این روزها کتاب های شعر ، فروشِ خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از علی دایی یا هدیه تهرانی خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.😳😊
🔸اشتباه:
در سفرِ سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!😳😊
🔸شعر و داستان:
از محمد علی سپانلو پرسیدند:
زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت:
من اگر ۱۵ صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعرِ بلند نوشته ام، اما اگر ۱۵ صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستانِ کوتاه نوشته ای!😳😊
🔸ساختار:
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که “ساختار گرایی” مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید “ساختار شکنی” کرد.😳😊
🔸فهمِ شعر:
دکتر رضا براهنی می گفت:
در زمانِ شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!😳😊
🔸استاد:
مفتون امینی می گفت:
روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بینِ راه نصیری پور مرتب مرا “استاد” خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم “استاد” می گوید. معلوم شد “استاد ” تکیه کلامِ اوست.😳😊
🔸جا:
یک شب در یک مهمانی کنارِ محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلیِ او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمانِ تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهرِ ..شیدن زِ جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!😳😊
🔸حالگیری:
لطیف پدرام شاعرِ نوپردازِ افغانستانی که کاندیدای ریاست جمهوری افغانستان هم شده بود، زمانی که در ایران بود، یک شب به خانه ی ما تلفن زد و گفت: «زنگزدم حالتان را بگیرم!» (حال گرفتن در زبانِ افغانیها یعنی احوالپرسی.)😳😊
🔸حیف:
خسرو شاهانی به یکی میگفت:
«این صلاحی خیلی آدم خوبی است، ولی حیف که شعرِ نو میگوید!»😳😊
🔸ویرایش:
یکی از همکارانِ ما خانمی است که ویراستاری میکند. اخیرن این خانم دماغش را عمل کرده است. همکاران به شوخی میگویند: «این دفعه دماغِ خودش را ویراستاری کرده!»😳😊
🔸شمس و مولوی و حافظ:
شمس لنگرودی، حافظ موسوی و شهاب مقربین، نشرِ آهنگِ دیگر را میچرخاندند. روزی شخصی به دفتر انتشارات تلفن میزند و این مکالمه صورت میگیرد:
– آقای حافظ؟!
– بفرمایید، من شمس هستم.
– من با آقای حافظ کار داشتم.
– حافظ رفته پیش مولوی!
شخص تلفنکننده که فکر میکند، او را سرکار گذاشتهاند، تلفن را قطع میکند. در حالی که شمس لنگرودی درست گفته بود: حافظ موسوی رفته بود پیشِ دوستش علیشاه مولوی!